جاشوا بل (داستان کوتاه)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم از مطالب خوشتون آمده باشد و از آن لذت برده باشید.در صورت تمایل در نویسندگی وبلاگ در قسمت نظرات برامون بنویسید. مدیریت وبلاگ" امیر حسین رحیم نظری"

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان MEGA WEB و آدرس megaweb.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 608
:: کل نظرات : 23

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 57
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 196
:: بازدید ماه : 8884
:: بازدید سال : 22796
:: بازدید کلی : 207273

RSS

Powered By
loxblog.Com

جاشوا بل (داستان کوتاه)
جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 20:31 | بازدید : 1344 | نوشته ‌شده به دست AMIR HOSSEIN | ( نظرات )

 

در يکی از روزھای سرد ماه ژانويه و در يکی از محلات فقيرنشين در شھر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا يا کارگر معدن
بودند و يا صاحب مشاغل سياه از خانه ھايشان بيرون زدند تا يک روز پر از رنج و مشقت ديگر را آغاز کنند، زنان و مردانی که تفريح و لذت در
زندگيشان نامفھوم بود و به قول معروف آنھا زندگی نمی کردند بلکه به اجبار زنده بودند تا رياضت بکشند که نميرند. آن روز نيز آن مردم بينوا در حالی
که خيلی ھايشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آيا امشب ھم با چند دلار به خانه باز می گردند و يا بايد با دست خالی به خانه ھای نکبت زده شان
بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگھان صدای ويولن زيبايی از گوشه يک خرابه به گوش
رسيد. آوای ويولن آن قدر زيبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقير از رفتن باز ماند اکثرا آنھا با اين که می دانستند اگر دير برسند جريمه می شوند
بدون توجه به اين مشکل در آن خرابه که اندازه يک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نيم با گوش دادن به آن آھنگ ھای زيبا و استثنايی
اشک ريختند، خنديدند، به خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نيز ويولونيست خيابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شد ويولن خود را برداشت و
آماده رفتن شد اما در ھمين حال و احوال تشويق بی امان مردم ھمه آنھا را به صف کرد و به ھمگی که حدود 300 نفر بودند، نفری 5 دلار داد و سپس
در حالی که برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقير از فردا اين ماجرا را ھمچون افسانه به دوستانشان بگويند.
اما در آن روز ھيچ کس نفھميد ويولونيست 35 ساله کسی نيست جز جاشوا بل يکی از بھترين موسيقی دانان جھان که 3 روز قبل بليت کنسرتش ھر کدام
100 دلار به فروش رفته بود. فردای آن روز جاشوا به يکی از دوستانش که از اين موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم. آن روز وقتی در
کنسرت فقط مردم ثروتمند را ديدم از خودم خجالت کشيدم که فقيران را از ياد برده ام. به ھمين خاطر به آن محله فقيرنشين رفتم و ھمان کنسرت دو
ساعت و نيمه را تکرار کردم بعد ھم وقتی يادم آمد اکثر آنھا به خاطر من بايد جريمه شوند تمام پولی را که از کنسرت نصيبم شده بود را ميان آنھا تقسيم
کردم و چقدر ھم لذت بردم.




:: موضوعات مرتبط: داستان،ادبیات و اشعار , ,
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: